اول فکر میکردم خیلی خوب و دقیق دوروبریهام رو میشناسم و تا عمق مناسبی از افکارشون نفوذ دارم.
بعد نتیجه گرفتم نباید خیال کنم همه رو میشناسم و قبول کنم ممکنه آدما حیلی با اون چیزی که فکر میکنم فرق دارن.
حالا چی؟ حالا فکر میکنم اگه همه ذهنیتام رو مع و قرینه کنم، نتایجی که حاصل میشه خیلی به واقعیت نزدیکه.
هرچی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم هنوز خیلی بچه موندم.
پ. ن. اول. از خوبیا بزرگ شدن هم اینه که میتونی عوض عقدههای کودکیت رو دربیاری. مثلا من خیلی خجالتی بودم و فکر کنم فقط یه بار از کول پدرم بالا رفتم، وقتی نماز میخوند. الان هرجا میرم بچهها اینقدر عاشقم میشن که تا نماز میخونن، صف میبندن که هررکعت یکیشون بیاد رو کولم. ببینید چقدر دوسم دارن که برای اینکه من اذیت نشم نظم رو رعایت میکنن و صف میبندن، بچهای که خودش بره تو صف وایسه دیدید اصلا؟ میدونم بچگی قشنگتر به نظر میرسه، حتی منم که بچگیم پر از خاطره تلخه و الان واقعا اوضاعم بهتر شده، بازم نسبت به اون دوران ذهنیت بهتری دارم، ولی ما که نمیتونیم به بچگی برگردیم، نه؟ پس بیاین وانمود کنیم آدمبزرگ بودن بهتره.
پ. ن. آخر. هنوز حس میکنم تو شناختن دوستام و اطرافیانم بدک نیستم. ولی بعضی از شخصیتا، بهت ثابت میکنن آدما میتونن ثابت کنن، and I'm just like wow!
آخه غیرقابل پیشبینی بودن تا چه حد؟
رو ,خیلی ,فکر ,صف ,کنم ,میکنم ,پ ن ,رو میشناسم ,میشناسم و ,فکر میکنم ,منم که
درباره این سایت