اول فکر میکردم خیلی خوب و دقیق دوروبریهام رو میشناسم و تا عمق مناسبی از افکارشون نفوذ دارم.
بعد نتیجه گرفتم نباید خیال کنم همه رو میشناسم و قبول کنم ممکنه آدما حیلی با اون چیزی که فکر میکنم فرق دارن.
حالا چی؟ حالا فکر میکنم اگه همه ذهنیتام رو مع و قرینه کنم، نتایجی که حاصل میشه خیلی به واقعیت نزدیکه.
هرچی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم هنوز خیلی بچه موندم.
پ. ن. اول. از خوبیا بزرگ شدن هم اینه که میتونی عوض عقدههای کودکیت رو دربیاری. مثلا من خیلی خجالتی بودم و فکر کنم فقط یه بار از کول پدرم بالا رفتم، وقتی نماز میخوند. الان هرجا میرم بچهها اینقدر عاشقم میشن که تا نماز میخونن، صف میبندن که هررکعت یکیشون بیاد رو کولم. ببینید چقدر دوسم دارن که برای اینکه من اذیت نشم نظم رو رعایت میکنن و صف میبندن، بچهای که خودش بره تو صف وایسه دیدید اصلا؟ میدونم بچگی قشنگتر به نظر میرسه، حتی منم که بچگیم پر از خاطره تلخه و الان واقعا اوضاعم بهتر شده، بازم نسبت به اون دوران ذهنیت بهتری دارم، ولی ما که نمیتونیم به بچگی برگردیم، نه؟ پس بیاین وانمود کنیم آدمبزرگ بودن بهتره.
پ. ن. آخر. هنوز حس میکنم تو شناختن دوستام و اطرافیانم بدک نیستم. ولی بعضی از شخصیتا، بهت ثابت میکنن آدما میتونن ثابت کنن، and I'm just like wow!
شکی نیست که همه ماها منحصربهفردیم، ولی گاهی شور این عقیده رو درمیآریم دیگه!
دیدید خیلی از ماها وقتایی که ناراحتیم، فک میکنیم تنها موجود ناراحت دنیا هستیم. کافیه یه نفر بگه درکت میکنم، یکی شروع کنه از غم خودش بگه تا روش آوار بشیم، لااقل از درون، با حرفای نگفته!
کلا تو خیلی از چیزای این طوری هستیم. مثلا وقتی تازه سویساید اسکواد رو دیده بودم فکر میکردم هیچکی به خوبی من شخصیت هارلی کوئین رو (دیوونه این شخصیتم من) درک نمیکنه. با خودم میگفتم اگه تو دنیای واقعی منو پیدا میکرد مینشست باهام به درد دل کردن، بعدش دوتایی میرفتیم دنیا رو به آتیش میکشیدیم. :|
الان باز یه خورده منطقیتر به جایگاهم نگاه میکنم.
خواستم به عنوان شروع این تذکر رو به خودم بدم. یکی از دوستام حرف قشنگی میزد. میگفت هروقت جایی ایرادت رو میدونستی ولی نمیتونستی از شرش خلاص بشی، برو درمورد اون ویژگی بد با دیگران حرف بزن. باعث میشه یه جورایی از دید سوم شخص مشکلت رو ببینی، از یه زاویه جدید. این در نهایت کمکت میکنه از پسش بربیای.
منم اینو نوشتم تا اون وقتایی که حس میکنم هیچکس از من بدبختتر نیست، قدر چیزایی که دارم رو بدونم.
به نظرم بیشتر ماها هم برای خوشحال بودن و هم برای ناراحت بودن دلیلای زیادی داریم، به قول معروف خوشحالی یه انتخابه. انتخاب میکنیم که میخوایم رو کدوما زوم کنیم.
امروز میخوام رو چیزای خوب زوم کنم!
هورا! رسما تردم.
حالا نه در این حد، ولی شیشصدتا پیشرفت تراز تو یه آزمون، اونم تقریبا جامع، چیز کمی نیست.
خدا رو شکر که اینترنت قطعه. همیشه سوالا رو میفروختن و گند میزدن به ترازای ما. این آزمون که اینترنت نبود نتونستن سوالا رو بفروشن و به ترازای حقیقیمون رسیدیم.
هشدار: چرت و پرت محض
این نوشته تنها شامل مقادیری چرت و پرت است. اگر وقت خود را برای تدوین نظریههای جدید یا شکافتن هسته اتم نیاز دارید از خواندن آن به شدت بپرهیزید. حتی اگر وقت خود را برای مگس بازی یا زل زدم به سقف نیاز دارید هم باز هم به شدت از خواندن آن بپرهیزید. با عرض تشکر فراوان و خالصانه.
ادامه مطلبخب، من سالهای سال گیمر بودم، درست و حسابی.
خیلی بازی میکرد، خیلی خیلی نه، ولی خیلی.
تا کی؟ تا همین پارسال هم گاهی با بچهها میرفتم کلوپ، اصلا یه دنیای دیگه داره، یه حس عجیب.
درهرصورت الان دیگه اصلا بازی نمیکنم.
بحث کنکور باعث میشه دلم نخواد برگردم سمتش ولی دلیل ترکش هیچوقت درس و کنکور نبود.
یه روز، حتا یادم نیست کی بود، رفته بودیم کلوپ. فیفا بازی میکردیم (-اینو ولی یادته :|) تو پی ای اس(چرا همه میگن پی اس؟!) بدک نیستم، ولی تو فیفا هیچکی حریفم نیست، اصلا اعجوبه بودم! یه بازی که تموم شد پاشدم رفتم دستشویی. برگشتنی یه لحظه خودم رو تو آینه دیدم، حس آهنگ زیرو بهم دست داد. البته فکر کنم اونموقع رالف هنوز نیومده بود چون تا رسید دیدمش. درهرصورت حس پوچی کردم و زدم بیرون.
پول کلوپ رو هم بچهها عوضم حساب کردن البته.
منم تا خونه قدم زدم، کمتر از نیم ساعت راه بود.
بعد از اون دیگه احساس کردم باید از دنیای گیم خداحافظی کنم.
نه که بخوام بگم متحول شدم و هدفمند و اینا، نه، هنوز که هنوزه به پوچی و بیمصرفی همون موقع هستم، فقط یه حس بود که باعث شد بعد از اون دیگه گیم بهم نچسبه.
تازه پی اس فور خریده بودم اون موقعا، یه کم که گذشت و دیدم دیگه اصلا نمیتونم پاش بشینم، فروختمش.
یادش به خیر.
این ماجرا که الان میگم مال قبل از اینه که اینجوری بشم.
من عینکیم، ولی چون چشمم فقط یه ذره ضعیفه هیچوقت عینک نمیزنم، تقریبا هیچوقت. یه مدت بود که قرار شد به پی اس فورم دست نزنم، خودش رو جمع نکردیم، ولی مامانم دستهاش رو قایم کرده بود و منم میدونستم کجا قایم میکنه.
یه روز که تو خونه تنها بودم، خیلی حالم گرفته بود، دیگه رفتم دسته رو بردارم که یهو عینکم رو کنارش دیدم. خوشحال و شاد و خندان بازیم رو کردم و بعد دسته رو گذاشتم سر جاش.
مامانینا اومدن و همه چیز به خوبی و خوشی میگذشت که گفتم مامان عینکم رو پیدا کردم!
مامان یه نگاه شرلوکی به من کرد، بعد به تلوزیون (که پی اس فور بهش وصله) بعد گفت تو بازم نشستی پای بازی؟
منو میگی اصلا دود شدم، مامان به این کارآگاهی کی داره؟
خیلی مامان خوبیه، اگه یه کم کمتر گیر میداد بهتر هم میشد، ولی همینجوریش هم بهترین مامانمه (هربار بهش میگم تو بهترین مامانمی، میگه بدترین مامانت هم هستم خب!)
پ.ن. اول. به هرحال خانواده با هم فرق دارن، شکی نیست، ولی به نظرم هر پدر و مادر غیر غیر معمولی (خب بگو معمولی!) که بیشترمون داریمشون، کلی ویژگی خوب دارن و کلی ویژگی بد، خودمون باید سعی کنیم روی خوبشون رو بالا بیاریم. این ت و رفتار ماست که میتونه تا حدی(میگم، تا حدی فقط) روی اونا تاثیر بذاره و بستگی به عرضهمون داره که بتونیم مسالمت آمیز باهاشون کنار بیایم. بی عرضه نباشیم.
پ. ن. آخر. با این حساب خودم هم خیلی وقتا بیعرضه حساب میشم، گاهی واقعا نمیتونم شرایط رو کنترل کنم و خب، گاهی واقعا یه کارایی میکنن که بهتر کردن شرایط غیرممکن به نظر میآد و آدم میخواد از دستشون سر به بیابون بذاره. اینجور وقتا سعی میکنم با خودم بگم اگه تو خیلی آدم آدم شناسی بودی میفهمیدی باید چطوری کنترلشون کنی که اوضاع به اینجا نکشه، پس تقصیر خودته.
حواستون به کسایی که دوسشون دارین باشه، حواستون باشه چقدر براشون مهمین، حقیقتا براشون مهمین اصلا یا نه؟
یهو به خودتون میآید و میبینید دارید تمام تلاشتون رو میکنید که نگهشون دارین ولی همه چیز داره محو میشه، چون اونا هیچ کاری نمیکنن، هیچ کاری.
کسی آهنگ عاشقانه تحصیلی نداره؟ درمورد شکست درسی مثلا. !
پ. ن. اول: میدونم هنوز فعالیتی نکردم که کسی از اینجا با خبر بشه و الان اینو ببینه، ولی خب، خواستم یه جایی اعلام کنم که یکی از بدترین آزمونهای عمرم رو دادم، حالم رو هم حسابی داغون کرد، البته شاید چون حالم داغون بود خراب کردم، درهرصورت فکر میکردم قراره برم بترم. هیچی اصلا، تا دوهفته بعد خدا بزرگه، بریم برای بعدیش.
پ.ن. آخر. میترسم کسی رو دنبال کنم، احساس میکنم باید یه مدت اینجا واسه خودم فقط تا بفهمم میخوام چیکارش کنم، بعد.
آخه عاقلانه است که آدم سال سرونوشت ساز کنکور، بزنه به سرش و بیاد وبلاگ بزنه؟
تو شبکههای مجازی خیلی فعالیت نداشتم، خوشم نمیاومد راستش، یهویی دلم خواست وبلاگ بزنم، همچی یهویی. فردا هم دیدی یهو یهویی آتیشش زدم شاید مثلا.
این رو هم اضافه کنید به لیست بقیه کارهای غیرمنطقیم! دلم خواست دیگه، چه کنم.
پ. ن. اول: اصلا من ذاتا عاشق عنوانای طولانیم. اگه یه روز خیلی خفن شدم و یهو کتابی چیزیم به چاپ رسید اسمش کل جلد رو پر خواهد کرد!
پ. ن. آخر: حالا کل جلد هم نه، یه خورده هم جا برای اسم خودم بمونه.
درباره این سایت